محله سرجوب دولت‌آباد برخوار

محله سرجوب دولت‌آباد برخوار


۵۵ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

در زمان پادشاهان قاجار حکومت عثمانی بزرگترین حکومت اسلامی در جهان به شمار می‌آمد و پایتخت این حکومت استانبول ترکیه بود.

در کنار سفارت حکومت عثمانی در تهران مسجد کوچکی وجود داشت. امام جماعت این مسجد می‌گفت: روضه خوانی را می‌دیدم که هر روز صبح به مسجد می‌آمد و روضه حضرت زهرا علیها السلام را می‌خواند و به خلیفه دوم ناسزا می‌گفت.

روزی به او گفتم چرا تو هر روز همین روضه را می‌خوانی و همان ناسزا گویی را تکرار می‌کنی؟ مگر روضه دیگری نمی‌دانی؟

۰ نظر ۰۵ مهر ۹۳ ، ۰۸:۰۰

در زمان ساسانیان، هفت پادشاه صاحب تاج بودند؛ یکی از آنها هرمزان بود که در اهواز حکومت می‌کرد. وقتی مسلمانان اهواز را فتح کردند، هرمزان را دستگیر کردند و نزد عمر آوردند. خلیفه گفت: اگر واقعاً امان می‌خواهی ایمان بیاور، و گرنه تو را خواهم کشت. هرمزان گفت: حالا که مرا خواهی کشت، دستور بده قدری آب برایم بیاورند که سخت تشنه‌ام. خلیفه امر کرد که به او آب بدهند. آب را نزد هرمزان آوردند، آن را گرفت و همچنان در دست خود نگه داشت و لب به آن نمی‌گذاشت. عمر گفت: با خدا عهد و پیمان بستم که تا این آب نخوری تو را نکشم. در این هنگام، هرمزان جام را بر زمین زد و شکست و آب‌ها روی زمین ریخت. خلیفه، حیران از حیله او، رو به علی کرد و گفت: اکنون چه باید کرد؟

۰ نظر ۳۰ مرداد ۹۳ ، ۰۹:۳۳

شخصی شیعی به نام عبدالرحمن در اصفهان ساکن بود. از او پرسیدند: چرا به امامت حضرت امام علی النقی علیه السلام معتقد شدی؟ گفت: چیزی دیدم که سبب اعتقاد محکم من شد.

من مردی فقیر بودم و زبان و جرات داشتم. در یکی از سال‌ها اهل اصفهان مرا از شهر بیرون کردند، من با جمعی دیگر برای شکایت به دربار متوکل رفتیم. در حالی که در دربار او بودیم، دستوری از او صادر شد که علی بن محمد بن الرضا علیه السلام را حاضر کنند.

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۳ ، ۱۶:۲۹

در تاریخ آمده است مردی خدمت پیامبر (صلی الله علیه و آله) رسید و از آزار همسایه‌اش شکایت کرد. حضرت فرمود: برو  و تحمل کن. بار دوم به خدمت حضرت رسید و باز گلایه کرد باز ایشان دستور به تحمل دادند. وقتی برای سومین بار شکایت از همسایه را به نزد پیامبر آورد.

۰ نظر ۰۲ تیر ۹۳ ، ۲۳:۰۵

در کربلا عطاری زندگی می‌کرد که انسان خوبی بود. روزی او مریض شد و مرضش طولانی گشت. یک نفر از دوستانش به عیادتش رفت. دید از وسایل زندگی و خانه چیزی برایش نمانده است و حصیری زیر پایش و متکایی زیر سرش هست. پسرش وارد شد و گفت: پدر برای نسخه امروز ، پول نیست تا دوا بخرم. پدر متکای زیر سرش را برداشت و به او داد و گفت: این را هم ببر و بفروش تا ببینم راحت می‌شوم یا نه.

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۳ ، ۱۶:۳۷

روزی حضرت سلیمان مورچه‌ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک‌های پایین کوه بود.

از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می‌شوی؟

مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می‌خواهم این کوه را جابجا کنم.

۱ نظر ۲۴ فروردين ۹۳ ، ۰۸:۳۶

بلعم باعورا از علمای بنیاسرائیل بود و کارش به قدری بالا گرفت که اسم اعظم میدانست و دعایش به استجابت میرسید.

روایت شده: موسی علیه‌السلام با جمعیتی از بنیاسرائیل به فرماندهی یوشع بن نون و کالب بن یوفنا از بیابان تیه بیرون آمده و به سوی شهر بیتالمقدس و شام حرکت کردند تا آن را فتح کنند و از زیر یوغ حاکمان ستمگر خارج سازند.

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۳۰

روزی گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او بر روی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب‌هایش به گل میخ‌های طلایی گره خورده‌اند، نشسته است.

گدا وقتی این‌ها را دید فریاد کشید: این چه وضعی است؟ درویش محترم. من تعریف‌های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده‌ام امّا با دیدن این همه تجمّلات در اطراف شما، کاملاً سرخورده شدم.

درویش خنده‌ای کرد و گفت: من آماده‌ام تا تمامی اینها را ترک کنم و با تو همراه شوم.

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۲ ، ۱۸:۵۰

روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد. شخصی نشست و ساعتها تقلّای پروانه برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله را تماشا کرد. ناگهان تقلای پروانه متوقف شد و به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی‌تواند به تلاشش ادامه دهد. آن شخص خواست به پروانه کمک کند و با یک قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد.

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۲ ، ۱۹:۳۸

آورده‌اند که روزى یکى از بزرگان عرب به سفر حج مى‌رفت. نامش عبدالجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت. چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد.

عبدالجبار براى تفرج و سیاحت ، گرد محله‌هاى کوفه بر آمد. از قضا به خرابه‌اى رسید. زنى را دید که در خرابه مى‌گردد و چیزى مى‌جوید. در گوشه مرغک مردارى افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت.

۰ نظر ۰۵ مهر ۹۲ ، ۱۶:۲۲

کوهنوردی می‌‌خواست به قله‌ای بلندی صعود کند. پس از سال‌ها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد. به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملاً تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی‌شد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. کوهنورد همان‌طور که داشت بالا می‌رفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط کرد. سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد می‌آورد. داشت فکر می‌‌کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد: خدایا کمکم کن! ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می‌خواهی؟

۰ نظر ۲۲ شهریور ۹۲ ، ۰۹:۴۸

بر بالای تپه‌ای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه‌ای قدیمی‌ و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ افسانه‌ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایه مباهات و افتخارشان است.

افسانه حاکی از آن است که در قرن 15، لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره می‌کند. اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، برای رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه می‌برند.

۰ نظر ۱۸ شهریور ۹۲ ، ۱۸:۳۱

روزی سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می‌کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می‌شد در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت‌: این بازرگان چقدر قدرتمند است و آرزو کرد مانند بازرگان باشد. 

۲ نظر ۱۶ شهریور ۹۲ ، ۰۹:۲۱

 پسر به سفر دوری رفته بود و ماه‌ها بود که از او خبری نداشتند. مادرش دعا می‌کرد که او سالم به خانه باز گردد. هر روز به تعداد اعضای خانواده‌اش نان می‌پخت و همیشه یک نان اضافه هم می‌پخت و پشت پنجره می‌گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آن جا می‌گذشت نان را بر دارد. هر روز مردی گو‍ژ پشت از آن جا می‌گذشت و نان را بر می‌داشت و به جای آن که از او تشکر کند می‌گفت:

۱ نظر ۰۵ شهریور ۹۲ ، ۱۵:۳۰

مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی‌اش کم شده است به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی‌دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد. به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی‌شان رفت و مشکل را با او در میان گذاشت.

۰ نظر ۲۳ مرداد ۹۲ ، ۱۰:۳۲

پرتال محله سرجوب دولت آباد برخوار