عاقبت طمع
در کربلا عطاری زندگی میکرد که انسان خوبی بود. روزی او مریض شد و مرضش طولانی گشت. یک نفر از دوستانش به عیادتش رفت. دید از وسایل زندگی و خانه چیزی برایش نمانده است و حصیری زیر پایش و متکایی زیر سرش هست. پسرش وارد شد و گفت: پدر برای نسخه امروز ، پول نیست تا دوا بخرم. پدر متکای زیر سرش را برداشت و به او داد و گفت: این را هم ببر و بفروش تا ببینم راحت میشوم یا نه.
دوست عیادت کننده پرسید: مطلب چیست؟ گفت: من در کربلا مغازه فروش آبلیموی شیراز را داشتم. آبلیمو وارد میکردم و به مبلغ گزاف میفروختم. ناگهان در کربلا تب حصبه عمومی شد و طبیبها مداوای عام کردند که آبلیمو نافع است. روز اول کاری نکردم. از فردایش به خودم گفتم: چرا آبلیمو را ارزان بفروشم؟ حالا که خریدار فراوان دارد ، دو برابر و بعد چند برابرش کنم. مردم بیچاره هم ناچار میخریدند. بعد دیدم آبلیمو دارد کم میشود و هر چه گران میکنم ، میخرند ، ولی زود تمام میشود. شروع کردم آب در آبلیمو کردن و سپس مصنوعی و تقلبی درست کردن. ولی بعد از چند وقت مریض شدم و هر چه داشتم ، خرج دوا و دکتر کردم تا که امروز همین بالش زیر سرم را هم فروختم تا ببینم راحت میشوم یا نه.
منبع: 500 داستان