محله سرجوب دولت‌آباد برخوار

محله سرجوب دولت‌آباد برخوار


عاقبت طمع

چهارشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۳، ۰۴:۳۷ ب.ظ

در کربلا عطاری زندگی می‌کرد که انسان خوبی بود. روزی او مریض شد و مرضش طولانی گشت. یک نفر از دوستانش به عیادتش رفت. دید از وسایل زندگی و خانه چیزی برایش نمانده است و حصیری زیر پایش و متکایی زیر سرش هست. پسرش وارد شد و گفت: پدر برای نسخه امروز ، پول نیست تا دوا بخرم. پدر متکای زیر سرش را برداشت و به او داد و گفت: این را هم ببر و بفروش تا ببینم راحت می‌شوم یا نه.

دوست عیادت کننده پرسید: مطلب چیست؟ گفت: من در کربلا مغازه فروش آبلیموی شیراز را داشتم. آبلیمو وارد می‌کردم و به مبلغ گزاف می‌فروختم. ناگهان در کربلا تب حصبه عمومی شد و طبیب‌ها مداوای عام کردند که آبلیمو نافع است. روز اول کاری نکردم. از فردایش به خودم گفتم: چرا آبلیمو را ارزان بفروشم؟ حالا که خریدار فراوان دارد ، دو برابر و بعد چند برابرش کنم. مردم بیچاره هم ناچار می‌خریدند. بعد دیدم آبلیمو دارد کم میشود و هر چه گران می‌کنم ، می‌خرند ، ولی زود تمام می‌شود. شروع کردم آب در آبلیمو کردن و سپس مصنوعی و تقلبی درست کردن. ولی بعد از چند وقت مریض شدم و هر چه داشتم ، خرج دوا و دکتر کردم تا که امروز همین بالش زیر سرم را هم فروختم تا ببینم راحت می‌شوم یا نه.

منبع: 500 داستان

۹۳/۰۳/۲۸

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

پرتال محله سرجوب دولت آباد برخوار