۱ نظر
۰۲ دی ۹۳ ، ۲۱:۵۸
لطفاً نظرات و پیشنهادات ارزنده خود را به شماره پیامک 0000 ارسال فرمایید
جوانک شاگرد بزاز بیخبر بود که چه دامی در راهش گسترده شده است. او نمیدانست این زن زیبا و متشخص که به بهانهی خرید پارچه به مغازهی آنها آمده، دلباختهی اوست و در قلبش طوفانی از عشق و هوس و تمنا برپا است.
یک روز همان زن به مغازه آمد و اجناس زیادی خرید. آن گاه به عذر این که نمیتوانم آن را حمل کنم گفت: پارچهها را بدهید این جوان بیاورد و در خانه به من تحویل دهد و پول بگیرد.
ابن سیرین که عنفوان جوانی را طی میکرد و از زیبایی نیز بیبهره نبود پارچهها را به دوش گرفت و همراه آن زن آمد. وقتی داخل خانه شد، در از پشت بسته شد، ابن سیرین به داخل اتاقی مجلل راهنمایی شد. او منتظر بود که خانم هر چه زودتر بیاید، جنس را تحویل بگیرد و پول را بپردازد.