روشنگری حضرت امام سجاد (ع)
به یزید خبر مىرسد که بعضى از مردم شام با دیدن کاروان اسیران و آگاهى به برخى از واقعیتها، نظرشان در مورد او عوض شده و در پى آن هستند که واقعیت را بفهمند.
پس زمان آن رسیده است که یزید براى فریب دادن و خام کردن آنها کارى بکند. فکرى به ذهن او مىرسد. او به یکى از سخنرانان شام پول خوبى مىدهد و از او مىخواهد که یک متن سخنرانى بسیار عالى تهیه کند و در آن، تا آنجا که مىتواند به خوبىهاى معاویه و یزید بپردازد و حضرت على و امام حسین (ع) را لعن و نفرین کند و از او خواسته مىشود تا روز جمعه وقتى مردم براى نماز جمعه مىآیند، آنجا سخنرانى کند.
در شهر اعلام مىکنند که روز جمعه یزید به مسجد مىآید و همه مردم باید بیایند.
روز جمعه فرا مىرسد. در مسجد جاى سوزن انداختن نیست، همه مردم شام جمع شدهاند.
یزید دستور مىدهد تا امام سجّاد (ع) را هم به مسجد بیاورند. او مىخواهد به حساب خود یک ضربه روحى به امام سجّاد (ع) بزند و عزّت و اقتدار خود را به آنها نشان بدهد.
سخنران بالاى منبر مىرود و به مدح و ثناى معاویه و یزید مىپردازد، اینکه معاویه همانى بود که اسلام را از خطر نابودى نجات داد و ...، همچنان ادامه مىدهد تا آنجا که به ناسزا گفتن به حضرت على و امام حسین (ع) مىرسد.
ناگهان فریادى در مسجد بلند مىشود: «واى بر تو، که به خاطر خوشحالى یزید، آتش جهنم را براى خود خریدى!».
این کیست که چنین سخن مىگوید؟ همه نگاهها به طرف صاحب صدا بر مىگردد.
همه مردم، زندانى یزید، امام سجّاد (ع) را به هم نشان مىدهند. اوست که سخن مىگوید: «اى یزید! آیا به من اجازه مىدهى بالاى این چوبها بروم و سخنانى بگویم که خشنودى خدا در آن است».
یزید قبول نمىکند، امّا مردم اصرار مىکنند و مىگویند: «اجازه بدهید او به منبر برود تا حرف او را بشنویم».
آرى! این طبیعت انسان است که از حرفهاى تکرارى خسته مىشود. سالهاست که مردم سخنرانىهاى تکرارى را شنیدهاند، آنها مىخواهند حرف تازهاى بشنوند.
یزید به اطرافیان خود مىگوید: «اگر این جوان، بالاى منبر برود، آبروى مرا خواهد ریخت» و همچنان با خواسته مردم موافق نیست.
مردم اصرار مىکنند و عدّهاى مىگویند: «این جوان که رنج سفر و داغ پدر و برادر دیده است نمىتواند سخنرانى کند، پس اجازه بده بالاى منبر برود، چون او وقتى این همه جمعیّت را ببیند یک کلمه نیز، نمىتواند بگوید».
از هر گوشه مسجد صدا بلند مىشود: «اى یزید! بگذار این جوان به منبر برود. چرا مىترسى؟ تو که کار خطایى نکردهاى! مگر نمىگویى که اینها از دین خارج شدهاند و مگر نمىگویى که اینها فاسقاند، پس بگذار او نیز سخن بگوید که کیستند و از کجا آمدهاند».
آرى! بیشتر مردم شام از واقعیّت خبر ندارند و تبلیغات یزید کارى کرده است که همه خیال مىکنند عدّهاى بىدین علیه اسلام و حکومت اسلامى شورش کردهاند و یزید آنها را کشته است.
در این هنگام، کسانى که تحت تأثیر کاروان اسیران قرار گرفته بودند، فرصت را غنیمت مىشمارند.
آنها اصرار و پافشارى مىکنند تا فرزند حسین (ع) به منبر برود.
بدین ترتیب، جوّ مسجد به گونهاى مىشود که یزید به ناچار اجازه مىدهد امام سجّاد (ع) سخنرانى کند، امّا یزید بسیار پشیمان است و با خود مىگوید: «عجب اشتباهى کردم که این مجلس را برپا کردم»، ولى پشیمانى دیگر سودى ندارد.
مسجد سراسر سکوت است و امام آماده مىشود تا سخنرانى تاریخى خود را شروع کند: «بسم الله الرحمن الرحیم. من بهترین درود و سلامها را به پیامبر خدا مىفرستم. هر کس مرا مىشناسد، که مىشناسد، امّا هر کس که مرا نمىشناسد بداند که من فرزند مکّه و منایم. من فرزند زمزم و صفایم. من فرزند آن کسى هستم که در آسمانها به معراج رفت و فرشتگان آسمانها، پشت سر او نماز خواندند. من فرزند محمّد مصطفى هستم. من فرزند کسى هستم که با دو شمشیر در رکاب پیامبر جنگ مىکرد و دو بار با پیامبر بیعت کرد. من پسر کسى هستم که در جنگ بَدْر و حُنین با دشمنان جنگید و هرگز به خدا شرک نورزید. من پسر کسى هستم که چون پیامبر به رسالت مبعوث شد، او زودتر از همه به پیامبر ایمان آورد. او که جوانمرد، بزرگوار و شکیبا بود و همواره در حال نماز بود.
همان که مانند شیرى شجاع در جنگها شمشیر مىزد و اسلام مدیون شجاعت اوست. آرى! او جدّم على بن ابىطالب است. من فرزند فاطمه هستم. فرزند بزرگْ بانوى اسلام. من، پسر دختر پیامبر شمایم».
یزید صداىِ گریه مردم را مىشنود. آنها با دقّت به سخنان امام سجّاد (ع) گوش مىدهند.
مردم شام، به دروغهاى معاویه و یزید پى بردهاند. آنها یک عمر حضرت على (ع) را لعن کردهاند و باور کرده بودند که على (ع) نماز نمىخواند، امّا امروز مىفهمند اوّلین کسى که به اسلام ایمان آورده حضرت على (ع) بوده است. او کسى بود که همواره در راه اسلام شمشیر مىزد.
صداى گریه و ناله مردم بلند است. یزید که از ترس به خود مىلرزد در فکر این است که چه خاکى بر سر بریزد. او نگران است که نکند مردم شورش کنند و او را بکشند.
هنوز تا موقع اذان وقت زیادى مانده است، امّا یزید براى اینکه مانع سخنرانى امام شود دستور مىدهد که مؤذّن اذان بگوید:
ـ «الله أکبر، الله أکبر، أشهد انْ لا إله إلاّ الله».
امام مىفرماید: «تمام وجود من به یگانگى خدا گواهى مىدهد».
ـ «أشهد أنّ محمّداً رسول الله».
امام سجّاد (ع)، عمامه از سر خود بر مىدارد و رو به مؤذن مىکند: «تو را به این محمّدى که نامش را بردهاى قسمت مىدهم تا لحظهاى صبر کنى».
سپس رو به یزید مىکند و مىفرماید: «اى یزید! بگو بدانم این پیامبر خدا که نامش در اذان برده شد، جد توست یا جد من، اگر بگویى جد تو است که دروغ گفتهاى و کافر شدهاى، امّا اگر بگویى که جد من است، پس چرا فرزند او، حسین را کشتى و دختران او را اسیر کردى؟».
آن گاه اشک در چشمان امام سجّاد (ع) جمع مىشود. آرى! او به یاد مظلومیت پدر افتاده است: «اى مردم! در این دنیا مردى را غیر از من پیدا نمىکنید که رسول خدا جد او باشد، پس چرا یزید پدرم حسین را شهید کرد و ما را اسیر نمود».
یزید که مىبیند آبرویش رفته است بر مىخیزد تا نماز را اقامه کند. امام به او رو مىکند و مىفرماید: «اى یزید! تو با این جنایتى که کردى، هنوز خود را مسلمان مىدانى! تو هنوز هم مىخواهى نماز بخوانى».
یزید نماز را شروع مىکند و عدّهاى که هنوز قلبشان در گمراهى است، به نماز مىایستند. ولى مردم زیادى نیز، بدون خواندن نماز از مسجد خارج مىشوند.
مردم شام از خواب بیدار شدهاند. آنها وقتى به یکدیگر مىرسند یزید را لعنت مىکنند. آنها فهمیدهاند که یزید دین ندارد و بنى اُمیه یک عمر آنها را فریب دادهاند.
اینک آنها مىدانند که چرا امام حسین (ع) با یزید بیعت نکرد. اگر او نیز، در مقابل یزید سکوت مىکرد، دیگر اثرى از اسلام باقى نمىماند.
به یزید خبر مىرسد که شام در آستانه انفجارى بزرگ است. مردم، دسته دسته کنار خرابه شام مىروند و از امام سجّاد (ع) و دیگر اسیران عذرخواهى مىکنند.
مأموران حفاظتى خرابه، نمىتوانند هجوم مردم را کنترل کنند. یزید تصمیم مىگیرد اسیران را از مردم دور کند. او به بهانه نامناسب بودن فضاى خرابه آنها را به قصر مىبرد.
مردم شام مىبینند که اسیران را به سوى قصر مىبرند تا آنها را در بهترین اتاقهاى قصر منزل دهند. این حیلهاى است تا دیگر کسى نتواند با اسیران تماس داشته باشد.
ناگهان صداى شیون و ناله از داخل قصر بلند مىشود؟ حالا دیگر چه خبر است؟
این صداى هنده، زنِ یزید، است. او وقتى به صورتهاى سوخته در آفتاب و لباسهاى پاره حضرت زینب (س) و دختران رسول خدا نگاه مىکند، فریاد و نالهاش بلند مىشود.
نگاه کن! خود یزید به همسرش هنده مىگوید که براى امام حسین (ع) گریه کند و ناله سر بدهد!
آیا شما از تصمیم دوم یزید با خبرید؟ او مىخواهد کارى کند که مردم باورشان شود که این ابن زیاد بوده که حسین را کشته و او هرگز به این کار راضى نبوده است.
هنوز نامه یزید در دست ابن زیاد است که به او فرمان قتل امام حسین (ع) را داده است، امّا اهل شام از آن بىخبراند و یزید مىتواند واقعیت را تحریف کند.
یزید همواره در میان مردم این سخن را مىگوید: «خدا ابن زیاد را لعنت کند! من به بیعت مردم عراق بدون کشتن حسین راضى بودم. خدا حسین را رحمت کند، این ابن زیاد بود که او را کشت. اگر حسین نزد من مىآمد، او را به قصر خود مىبردم و به او در حکومت خود مقامى بزرگ مىدادم».
نگاه کن که چگونه واقعیت را تحریف مىکنند! یزید که دیروز دستور قتل امام حسین (ع) را داده بود، اکنون خود را فدایى حسین معرّفى مىکند. او تصمیم گرفته است تا براى امام حسین (ع) مجلس عزایى برپا کند و به همین مناسبت سه روز در قصر یزید عزا اعلام مىشود.
همه جا گریه است و عزادارى! عجیب است که مجلس عزا در قصر یزید برپا مىشود و خود یزید هم در این عزا شرکت مىکند. زنان بنى اُمیه شیون مىکنند و بر سر و سینه مىزنند.
در همه مجلسها، ابن زیاد لعنت مىشود. فریاد «واى حسین کشته شد»، در همه جاى قصر یزید بلند است. یزیدى که تا دیروز شادى مىکرد و مىرقصید، امروز در گوشهاى نشسته و عزادار است.
او به همه مىگوید که خواست خدا این بود که حسین به فیض شهادت برسد، خدا ابن زیاد را لعنت کند.
مردم! نگاه کنید، که یزید، همیشه ابن زیاد را لعنت مىکند! یزید براى امام حسین (ع) مجلس عزا گرفته است و همه زنان بنى اُمیّه در عزاى او بر سر و سینه مىزنند. یزید چقدر با خاندان پیامبر مهربان شده است!
تا امام سجّاد (ع) نیاید، یزید لب به غذا نمىزند. مردم، ببینید یزید چقدر به فرزند رسول خدا احترام مىگذارد. که بدون او لب به غذا نمىزند.
آیا مردم شام بار دیگر خام خواهند شد؟ آیا آنها دوباره فریب یزید را خواهند خورد؟ به هر حال،اکنون زینب و دیگر زنان، اجازه دارند تا براى شهداى خود گریه کنند. در طول این سفر هر گاه مىخواستند گریه کنند، سربازان به آنها تازیانه مىزدند.
یزید مىداند که ماندن اسیران در شام دیگر به صلاح او نیست. هر چه آنها بیشتر بمانند، خطر بیشترى حکومت او را تهدید مىکند. اکنون باید آنها را از شام دور کرد و به مدینه فرستاد.
بنابراین، امام سجّاد (ع) را به حضور مىطلبد و به او مىگوید: «اى فرزند حسین! اگر مىخواهى مىتوانى در شام، پیش من بمانى و اگر هم نمىخواهى مىتوانى به مدینه بروى. دستور مىدهم تا مقدمات سفر را برایت آماده کنند».
امام، بازگشت به مدینه را انتخاب مىکند. یزید دستور مىدهد تا نُعمان بن بَشیر به قصر بیاید.
نُعمان پیش از ابن زیاد، امیر کوفه بود. او کسى بود که وقتى مسلم به کوفه آمد، هیچ واکنش تندى نسبت به مسلم انجام نداد.
آرى! او سیاست مسالمتآمیزى داشت، امّا یزید او را بر کنار و به جاى آن ابن زیاد را به امیرى کوفه منصوب کرد. نُعمان بعد از بر کنارى از حکومت کوفه، به شام آمده است.
یزید رو به نُعمان مىگوید : «اى نعمان! هر چه سریعتر وسایل سفر را آماده کن. تو باید با عدّهاى از سربازان، خاندان حسین را به مدینه برسانى. لباس، غذا، آب و آذوقه و هر چه را که براى این سفر نیاز هست، تهیه کن». این سربازان همراه تو مىآیند تا محافظ کاروان باشند.
یزید مىترسد که مردم، دور این خاندان جمع شوند. این سربازان باید همراه کاروان باشند تا مردم شهرها در طول مسیر نتوانند با این خانواده سخنى بگویند.
آرى! باید هر چه زودتر این خانواده را به کشور دیگرى انتقال داد. نباید گذاشت مردم شام بیش از این با این خاندان آشنا شوند وگرنه حکومت بنى اُمیه براى همیشه نابود خواهد شد. باید هر چه زودتر سفر آغاز گردد.
امام رو به یزید مىکند و مىفرماید: «اى یزید، در کربلا وسایل ما را غارت کردهاند، دستور بده تا آنها را به ما برگردانند».
آرى! عصر عاشورا خیمهها را غارت کردند و سپاه کوفه هر چه داخل خیمهها بود را براى خود برداشتند، امّا یزید پس از جنگ به ابن زیاد نامه نوشت و از او خواست تا همه وسایلى که در خیمهها بوده است را به شام بیاورند.
یزید مىخواست این وسایل را براى خود نگه دارد تا همواره نسل بنى اُمیّه به آن افتخار کند و به عنوان یک سند زنده، گویاى پیروزى بنى اُمیه بر بنىهاشم باشد.
یزید در جواب مىگوید: «اى پسر حسین! آن وسایل را به شما نمىدهم. در مقابل، حاضر هستم که چند برابر آن پول و طلا به شما بدهم».
امام در جواب او مىفرماید: «ما پول تو را نمىخواهیم. ما وسایلمان را مىخواهیم; چرا که در میان آنها مقنعه و گردن بند مادرم حضرت زهرا بوده است».
یزید سرانجام براى اینکه امام سجّاد (ع) حاضر شود شام را ترک کند، دستور مىدهد تا آن وسایل را به او باز گردانند.
شب است و همه مردم شهر در خواب هستند، امّا کنار قصر یزید کاروانى آماده حرکت است.
یزید دستور داده است تا خاندان پیامبر در دل شب و مخفیانه از شام خارج شوند. او نگران است که مردم شام بفهمند و براى خداحافظى با این خانواده اجتماع کنند و بار دیگر امام سجّاد (ع) سخنرانى کند و دروغهاى دیگرى از یزید را فاش سازد.
آن روزى که مردم به این کاروان فحش و ناسزا مىگفتند، یزید در روز روشن آنها را وارد شهر کرد و مدت زیادى آنها را در مرکز شهر معطّل نمود، امّا اکنون که مردم شهر این خاندان را شناختهاند، باید در دل شب، سفرشان آغاز شود.
اکنون یزید نزد اُمّ کُلثوم، دختر على (ع)، مىرود و مىگوید: «اى امّ کُلْثوم! این سکّههاى طلا براى شماست. اینها را در مقابل سختىها و مصیبتهایى که به شما وارد شده است، از من قبول کن».
صداى اُمّ کلثوم سکوت شب را مىشکند: «اى یزید! تو چقدر بىحیا و بىشرمى! برادرم حسین را مىکشى و در مقابل آن سکّه طلا به ما مىدهى. ما هرگز این پول را قبول نمىکنیم».
یزید شرمنده مىشود و سرش را پایین مىاندازد و دستور حرکت مىدهد. کاروان، شهر شام را ترک مىکند، شهرى که خاندان پیامبر در آنجا یک ماه و نیم سختىها و رنجهایى را تحمّل کردند.
کاروان به حرکت خود ادامه مىدهد. مهتاب بیابان را روشن کرده است. هنوز از شام فاصله زیادى نگرفتهایم. نُعمان همراه کاروان مىآید. یزید به او توصیه کرده است که با اهل کاروان مهربانى کند و هر کجا که خواستند آنها را منزل دهد.
ـ اى نُعمان! آیا مىشود ما را به سوى عراق ببرى.
ـ عراق براى چه؟ ما قرار بود به سوى مدینه برویم.
ـ ما مىخواهیم به کربلا برویم. خدا به تو جزاى خیر بدهد ما را به سوى کربلا ببر.
نُعمان کمى فکر مىکند و سرانجام دستور مىدهد کاروان مسیر خود را به سوى عراق تغییر دهد. شبها و روزها مىگذرد و تا کربلا راهى نمانده است.
این جا سرزمین کربلاست! همان جایى که عزیزانمان به خاک و خون غلتیدند.
هنوز صداى غریبانه حسین به گوش مىرسد. کاروان سه روز در کربلا مىماند و همه براى امام حسین (ع) و عزیزانشان عزادارى مىکنند.
مطالب مرتبط: