صبر حضرت ایّوب علیه السلام
حضرت ایّوب علیه السلام چندین سال به انواع بلاها مبتلا شد.
روایت شده است: چهل سال پیش از بلا در نعمت و رفاه بود و روزی هزار خوان از مطبح او میآوردند و در جایی میگذاشتند و مردمان میخوردند و میرفتند.
به روایتی بیست هزار اسب در طویلهی او بود و زراعت او به قدری بود که امر فرموده بود هیچ حیوانی و انسانی را از زراعت او منع نکنند تا هر یک هرچه خواهند استفاده کنند. چهارصد غلام، ساربان او بودند.
روزی جبرئیل گفت: ای ایّوب! ایّام راحت، به سر آمد و زمان محنت رسید و آمادهی بلا باش. گفت: باکی نیست، ما تن به رضای دوست دادیم.
ایّوب منتظر آن روز بود. یک روز که نماز صبح گزارده پشت به محراب رسالت باز داده بود ناگاه فریادی برآمد و شبان فریادکنان از در درآمد، پرسید: ای شبان! تو را چه شده است؟ گفت: سیلی از دامن کوهسار درآمد و تمام گلّه را به دریا راند. شبان در این سخن بود که ساربان با جامهی چاک زده رسید و گفت: صاعقهای زد و همهی شتران را هلاک گردانید. در همان حال، باغبان هراسان آمد و گفت: باد سوزانی آمد و همهی درختان را بسوزاند. ایّوب میشنید و خدا را شکر میکرد. ناگاه معلّم پسران او با آه و افغال در رسید که دوازده پسرت مهمان برادر بزرگ بودند که سقف خانه بر سر ایشان فرود آمد و همه را فنا کرد. در آن وقت اندکی حال بر ایّوب بگردید، به سجده افتاد و گفت: الهی! چون تو را دارم همه چیز دارم. فرزندانش برفتند، انواع بلا و بیماری به او رو نهاد و او تن خود را هدف تیر بلا ساخت.
او به رضای دوست خشنود بود تا به بلای فقر و بیچیزی مبتلا شد و دوستان از او دور شدند.
«رحیمه» زن او که از اولاد یوسف پیامبر بود و در جمال، نشانهای از مصحف یوسف بود، در خانههای مردم خدمتکاری میکرد و از مزد خود دوا و غذای ایّوب را تهیه میکرد.
پس از مدّتی، شیطان به صورت پیرمردی به آن شهر آمد و به مردم گفت: این زن چون به ایّوب خدمت میکند به هر خانه که در آید اهل آن خانه به آن مرض مبتلا میشوند. پس رحیمه را به خانهی خود راه ندادند و این امر باعث تنگدستی آنان نیز شده بود.
مردم میگفتند: چون او به دروغ دعوی پیامبری کرد خدا او را به این بلا مبتلا ساخت.
روزی چنین مناجات کرد: پروردگارا! به این همه بلا راضیام و به جز رضای تو نمیجویم. در آن وقت پاره ابری بر سر او ایستاد و از آن چندین هزار آواز عتاب آمیز برآمد که: ای ایّوب! چه بلا بر تو روی داده؟ با تو چه کردهایم؟ چه مصیبتی بر تو گماشتهایم؟ چندین پیامبر این بلا را از ما خواستند و ما به ایشان عطا نفرمودیم.
ایّوب علیهالسلام در این وقت مشکی خاکستر در دهان ریخت و عرض کرد: الهی! توبه کردم.
چون چندی بر این وضع گذشت ایّوب در خرابهای افتاده بود و رحیمه در آبادیها قوتی به صد مشقّت به وی میرسانید، روزی به دهی رفت و به سرای پیرزنی رسید که به عروسی دختر خود مشغول بود و طعامی برای مردم تهیه کرده بود. وقتی بوی آن طعام به مشام رحیمه رسید گفت: شاید قدری از این را برای ایوب بگیرم.
پس به خانهی آن پیرزن رفت و گفت: سالهایی است که غذایی پخته به کام ایّوب پیامبر نرسیده، آیا میتوانی قدری از طعام خود را در راه خدا به من دهی تا برای او ببرم؟
وقتی آن زن گیسوان رحیمه را دید که چون خرمن سنبل پیرامون او را گرفته، گفت: اگر گیسوان خود را قطع کنی و به دختر من بدهی تو را طعام می دهم.
گفت: ای پیرزن! آیا تو روا داری که گیسوان دختر یوسف صدّیق علیهالسلام به عوض لقمهی طعامی بریده شود؟ گفت: آری!
پس رحیمه گیسوان خود را برید و به آن پیره زال داد و قدری طعام گرفت و نزد ایّوب برد. ایّوب علیهالسلام چون گیسوان او را بدید از او سؤال کرد، پس دل او به درد آمد و گفت: (أَنِّی مَسَّنِیَ الضُّرُّ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ) و در آن وقت، تیر دعای او به هدف اجابت رسید.
منبع: معراج السعاده؛ به نقل از: بِحارالأنوار