حکایتی از بهارستان جامی
حاتم را پرسیدند که :«هرگز از خود کریمتر دیدهای؟» گفت: بلی، روزی در خانهی غلامی یتیم فرود آمدم و وی ده گوسفند داشت. فی الحال یک گوسفند بِکُشت و بِپُخت و پیش من آورد و مرا قطعهای از آن خوش آمد ، بخوردم . گفتم : «والله این بسی خوش بود.» غلام بیرون رفت و یک یک گوسفند را میکشت و آن مُوضِع (قسمت) را می پخت و پیش من میآورد. و من از این موضوع آگاهی نداشتم.
چون بیرون آمدم که سوار شوم دیدم که بیرون خانه خون بسیار ریخته است. پرسیدم که این چیست؟ گفتند: وی (غلام) همه گوسفندان خود را بکشت (سر برید) . وی را ملامت کردم که : چرا چنین کردی؟ گفت : سبحان الله ترا که مهمان من بودی چیزی خوش آید که من مالک آن باشم و در آن بخیلی کنم؟ پس حاتم را پرسیدند که : «تو در مقابل آن چه دادی؟» گفت: «سیصد شتر سرخ موی و پانصد گوسفند.» گفتند: «پس تو کریمتر از او باشی! » گفت: «هیهات! وی هرچه داشت داده است و من از آنچه داشتم و از بسیاری؛ اندکی بیش ندادم.»